گر طلب کرده است از اهل وفا دلدار دل

           در طبق با عشق اهدا می کند سردار سر

 

 


رکاب ۱۹(خانم)

 

سبکم. خود خودمم؛ مجبور نیستم جسم سنگین را دنبال خودم بکشم. تجربه جدید و عجیبی ست. برزخ میان ماندن و رفتن. چقدر انتظار می کشیدم برای رفتنم. چقدر از خدا خواسته بودم شهادتم را بدهد. اما حالا، ابالفضل نگهم داشته است.
به خودش می پیچد. لبهایش خشک است، عرق کرده. کاش می شد یک لیوان آب دستش بدهم، مقابلش بایستم و بگویم من خوبم؛ انقدر خودت را عذاب نده. اما نمی بیندم. اگر می دید، می فهمید که دائم تا مقابل در بهشت می روم و نمی توانم تنهایش بگذارم؛ برمی گردم و یک دور دورش می چرخم و دوباره می روم تا خود بهشت. آنجا، خجالت می کشم وارد شوم. ابالفضل راضی نیست. می دانم تا راضی نشود، نمی توانم سرم را مقابل اهل بیت بالا بگیرم.
نگرانش هستم. انگار دارد دیوانه می شود. حق دارد. هر مردی باشد جنون به سرش می زند، مگر این که مثل ابالفضل من کوه باشد.
سرش پایین است و پیشانی اش را روی دستانش گذاشته. مثل آتشفشانی ست که هرآن ممکن است فوران کند. مقابلش زانو می زنم. همیشه او منت می کشید، نازم را می کشید اما حالا دلم می خواهد انقدر نازش را بکشم که راضی شود. کاش می فهمید مقابلش هستم. کاش جسمم بود که دستانش را بگیرم و نوازش کنم؛ اما جسمم روی تخت است. کاش صدایم را می شنید که می گویم:

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها