رکاب ۲ (آقا)

فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم افتاده ام روی تخت، اما خوابم نمی برد. چندبار هم پلک هایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شده ام. دائم چشمانم گرم میشوند و چرت میزنم اما خوابم نمی برد. انگار عادت کرده ام به بی خوابی؛ یا شاید به نشسته خوابیدن!
سردم است. پتو را دور خودم می پیچم و برمیگردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بوده ام غیبش زده.
به سختی خودم را از رختخواب جدا میکنم. به پیدا کردنش می ارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب. یادداشت برمیدارد و خستگی ناپذیر میخواند. ولع دانستن را در چشمانش می بینم. طره ای از موهای مشکی اش را که بر صورتش افتاده پس میزند و بی آنکه از کتاب چشم بگیرد میگوید:
-هنوز یه ساعت تا اذون مونده، برو بخواب.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها