ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن

      همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم

 

 


رکاب ۶ (آقا)

 

گاهی زمان نباید بگذرد اما می گذرد؛ مثل امروز که دلم میخواست عقربه ساعت از ۱۲:۱۳ تکان نخورد. دلم می خواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچوقت دو روز بعد نشود که مرخصی ام تمام شود.
مثل همیشه در کوچه شان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگشان می گذارم. درحالی که کمربند را باز می کنم می گویم:
-میگم احتمالا پدر محترمتون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ انقدر که بهشون سرنمی زنیم!
-نه! زنده می خوانمون! کمین گذاشتن حتما!
بلند بلند اشهد میخوانم و پیاده می شوم. وقتی می بینم غش غش به خل بازی هایم می خندد، ادامه می دهم:
- غسل شهادت کردی؟ وصیتنامه نوشتی؟!
خنده اش را جمع و جور می کند و درحالی که دست بر دکمه زنگ می فشارد، از چپ چپ نگاه می کند که ساکت شوم. در باز می شود و با بسم اللهی وارد می شویم.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها